Duration 3:38

سعدی شیرازی Saudi Arabia

288 921 watched
0
5.2 K
Published 8 Jul 2019

دیوان اشعار شعر 417 متن شعر سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم هیجم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم گر چنان است که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی, ز در خویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقت غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرستم تا نرسد کار به جانم درم از دیده چکانست به یاد لب لعل ات نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

Category

Show more

Comments - 164